یادم میاد یه روزی تنهای تنها بودم
با اون همه تنهایی اسیر غم نبودم
من بودم و یه سایه فقط خودم رو داشتم
کاری با کار دنیا با آدماش نداشتم
تا که یه شب تو شبها چشم به چشمت افتاد
سر اومد این تنهایی دلم به من خبر داد
کاشکی نمیگرفتی این دل رو یادگاری
که باز بری بذاری من رو با بیقراری
کاشکی نمیگرفتی این دل رو یادگاری
که جاش برام تو سینه یه دنیا غم بذاری
حالا اومدم با سایه ها با غصه ها نشستم
از تو نموند بجز غم تو این شبا یه خستم
کاشکی میشد دو باره اون روزا بر میگشتن
میومد اون زمونی که غصه ای نداشتم
دیگه شدم غریبه با دنیا و زمونه
اونکه دلی نداره باید تنها بمونه
همه ما تو این دنیا تنهائیم
غصه نخور فدای سرت
اگه حال مارو بپرسی خوشحال مون میکنی
ممنونم از نظر
وبلاگت باحال بود دیدم